
مسجد خیف محلّی است در منی که معمولاً اهل سنّت در ایام حج می روند آنجا میخوابند. شیعیان هم میروند سر میزنند و میآیند بیرون. اما اهل سنّت معمولاً آنجا میخوابند.
یک نفر رفت مسجد خیف دید همه خوابیدهاند. جمعیت زیاد بود او هم با اکثریت توافق کرد رفت بخوابید. دید اگر بخوابد گم میشود! مقداری هشیار شده بود. میثل همین دنیا که اگر انسان با افراد کوتاه بنشیند خوابش میگیرد. او هم یدد اگر بخوابد خوابش میبرد و گم میشود! با خود گفت چکار کنم! کدوی کوچکی در جیب داشت، آن را نخ کرد انداخت گردنش تا اگر خوابش برد وقتی بیدار میشود گم نشده باشد. رندی آمد دید یکی اینجا خوابیده و کدو به گردنش بسته است. درک کرد کدو را برای چه بسته است گفت چرا من این کار را نکنم! یواش کدو را باز کرد بست به گردن خودش و خوابید. نفر اول از خواب بیدار شد هرچه عقب کدو گشت دید نیست. گفت پس من کوشم!
یک وقت چشمش افتاد به آنکه کدو را به گردنش بسته و خوابیده بود. گفت: اگر این که کدو به گردنش بسته من هستم، پس من کیستم! اگر اینکه اینجا نشسته من هستم پس کدوی گردنم کو! معمولاً یک سر کلاف گم میشود ولی حالا دو سر کلاف گم شده بود. آن که خوابیده بود خودش بود یا آنکه نشسته بود؟ انسان هم وقتی به دنیا و طبیعت پاگذاشت این جور شد. اول گیج بود، عقب و جلو کرد هیاهو شد. یک چرت خوابید بعد که بیدار شد دید گم شده است.
کتاب طوبای محبّت جلد دوم – ص 189
مجالس حاج محمّد اسماعیل دولابی
پنجره
ویژه های سایه